ابزار منو ثابت

ساحل آرامش

سرگرمی ونشاط

اینجا وبلاگ خودتونه خوش اومدین.

ساحل آرامش

                                                     ساحل آرامش

 

پاهايم از فشار کفشها زق زق مي کرد.همانطور که به روي صندلي نشسته بودم يک پايم را روي پاي ديگر انداخته و کفشم را درآوردم.با نفس کشيدن پايم خود هم نفس عميقي کشيدم.مامان دست به زانويش گرفت و بلند شد.خطاب به من گفت:
- پاشو مادر.بايد براي جمع و جور کردن اين همه ريخت و پاش از يک جايي شروع کنيم.
ناليدم و گفتم:
- واي مامان جان تورو خدا امشبه رو ولم کن.من لااقل تا فردا صبح بايد به اين پاها استراحت بدم.الان داشتم فکر مي کردم چطور تا اتاقم برسم.شما مي گوييد پاشم جمع و جور کنم!!
- خوب حقته مادر.چقدر گفتمت اين کفش ها به دردت نمي خوره گفتي الا بلا که همينا.من تعجبم تو چطوري از سر شب با همين کفشها اينقدر رقصيدي حالا به کار کردن که رسيد نمي توني!!
از خريد کفش ها يادم آمد.مامان اصلا به اين کفش ها راضي نبود ولي کلي قهر و ناز کردم تا بالاخره رضايتش را گرفتم قصدم اين بود که قدم را از آن چه هست بلند تر نشان بدهم و بزرگتر به نظر برسم.
عمو مصطفي که به صحبت هاي ما گوش مي داد خنديد و به مامان گفت:
- اذيتش نکن زن داداش خسته شده.شما هم امشب کاري نکنيد خيلي خسته ايد.
به روي عمو مصطفي خنديدم.مامان کوتاه نمي آمد.
- نه بابا لااقل بايد آشغالها را که جمع کنيم.
و مشغول شد ولي من واقعا توان انجام هيچ کاري را نداشتم.عمو با نگاهي به سر تا پاي من دوباره گفت:
- ولي زن داداش ماشاالله بنفشه هم رو کاره.با رفتن بهنوش بايد به فکر اين يکي باشي.
مامان با دلخوري جواب داد:
- واي داداش نگو .بنفشه هنوز 16 سالشه براي اين هنوز خيلي وقت داريم.بايد مثل بهنوش درسش را بخوانه نوبتي هم که باشه نوبت بچم بهزاده.داره ديرش هم ميشه.اون خودش بس که نجيبه صداش در نمي ياد خودمون بايد حيا کنيم و کاري بکنيم.
من که بر عکس بهنوش که عاشق درس خواندن بود و به همه ي خاستگارهايش جواب رد مي داد اصلا ميانه اي با درس خواندن نداشتم تازه با گفته عمو مصطفي گل از گلم شکفته شده بود، با آب پاکي که مامان روي دستم ريخت ساکت شدم.کفش ديگر را هم از پاسم در آوردم بلند شدم و به مامان گفتم:
- چي کار کنم مامان بالاخره همين الان جمع مي کنيد يا نه؟
- نه فقط آشغالها را جمع مي کنم که تا صبح بو نگيره صبح اول وقت شوکت مياد.تو برو استراحت کن که فردا بهانه نياري.
آقاجون قبل از ما به اتاقش رفته و خوابيده بود. به مامان و عمو شب بخير گفتم و از پله ها به زحمت خودم را بالا کشيدم وقتي در اتاقم را باز کردم بدون اين که برق را روشن کنم اتاق مثل هر شب تاريک نبود.يک نور ديگر اتاق را کمي روشن تر از شب هاي پيش کرده بود.کرکره اتاقم کنار بود.جلو رفتم و منبع نور را پيدا کردم.
ساختمان جلو ساختمان ما که به تازگي ساخته شده بود و يکي از پنجره هايش درست رو به رو و نزديک اتاق من قرار داشت برقش روشن بود. يادم آمد که صبح بهزاد مي گفت براي ساختمان جديد اسباب کشي مي کرده اند.
خيلي دير وقت بود . با خودم فکر کرده ام حالا ما عروسي داشتيم و تا اين موقع بيدار مانده ايم اينها چرا مثل ما نخوابيده بودند. پنجره ي اتاق روبه رو به خاطر هواي گرم تابستان باز بود صداي آهسته ي يک آهنگ تند را ميشنيدم از همان اهنگ هايي که با روحيه ي شاد من جور بود و خيلي دوست داشتم.
کسي ديده نمي شد. خيلي دوست داشتم بدانم که اتاق متعلق به کيست. از ته دل آرزو کردم که اتاق دختري به سن خودم باشد تا بتوانم با او دوست شوم.
برگشتم و به تخت خالي بهنوش و کتابخانه ي کتاباش نگاه کردم.با اين که خيلي دوست داشتم اتاق هر چه زودتر فقط مال خودم شود و راحت باشم ولي جاي خالي او حالا رنجم مي داد و دلم گرفت.
من و بهنوش دو اخلاق متضاد داشتيم و به هيچ وجه با هم جوش نمي خورديم ولي هر چه بود خواهر بوديم 16 سال با او زندگي کرده بودم و به هم عادت داشتيم.گرچه خيلي سر به سرم مي گذاشت اما خيلي هم مهربان بود. وقتي مريض مي شدم مثل پروانه به دورم مي گشت. هميشه منتظر بود که من يک سوال درسي بپرسم که البته خيلي کم پيش مي آمد، با چه دقتي برايم توضيح مي داد و اصرار داشت که به زحمت در مخم جا دهد ولي من که فقط به فکر شيطنت بودم اندازه اي درس مي خواندم که نمره اي بخور و نمير بگيرم و تجديد نياورم.
درست عکس او که تا وقتي ليسانسش را نگرفت هر چه مسعود پسر دائي ام جلزو ولز کرد و به خاستگاريش فرستاد جواب نداد.تازه حالا هم قصد فوق ليسانس گرفتن را داشت و هنوز هم سر باز مي زد تا اينکه عاقبت خود مسعود پا پيش گذاشته و شخصا از خودش تقاضاي ازدواج کرده بود و قول داده بود که در ادامه ي درس خواندن نه تنها پيگيرش نمي شود که کمکش هم مي کند. اينچنين بود که بهنوش خانم که البته خودش هم بي علاقه به مسعود نبود بله را گفته و امشب به سلامتي طي جشن مفصلي او به مسعود رسيده بود و اتاق خالي هم به من.
لباسم را عوض کردم.سنجاقهاي سر را از ميان موهايم در آوردم.موهام بس که تافت خورده بود سفت و خشک شده بود. چاره اي نداشتم. با يک دوش گرم خستگي ام کمي رفع مي شد و هم موهايم به حالت اوليه بر مي گشت. بعد از حمام همين اندازه که به تختم رسيدم سرم نرسيده به بالش بيهوش شدم.

    فکر مي کنم اين شيرين ترين خوابي بود که تا به حال کرده بودم. حتي اين اخلاقم هم با بهنوش فرق مي کرد. او مي گفت وقتي زياد خسته مي شود خوابش نمي برد ولي من هر چه خسته تر بودم خوابم بيشتر بهم مزه مي داد.


    با صداي آهنگي شاد و هيجان انگيز که اهنگ روز هم بود چشم گشودم. عاشق اين مدل اهنگها بودم، به نظرم روحيه ي آدم را زنده مي کرد.غلتي زدم احتمال دادم که اين صدا از پنجره ي روبه رو باشد. خوشحال شدم. مطمئنا اتاق متعلق به يک جوان بود و اگر دختر مي بود که عالي مي شد. صداي چند ضربه به در و متعاقب ان در باز شد و سر بهزاد را ديدم.


    - پاشو خواهر کوچولوي تنبل مامان احضارت کرد.


    به رويش لبخند زدم و جواب دادم:


    - باشه داداش زود ميام.


    با رفتن او تازه به بدنم کش و غوسي دادم و غلتي ديگر زدم.عاشق داداش بهزادم بودم.او و داداش بهنام هم مثل منو بهنوش دو قطب مخالف بودند. بهنام سرد و خشک ولي بهزاد مهربان و خونگرم بود. با همه بخصوص با من که خواهر کوچولو صدايم مي زد نرم و راحت بود.


    بين پسرهاي فاميل به عاقلي و نجابت معروف بود . دخترهاي دم بخت فاميل براي يک نگاهش که به ندرت پيش مي آمد چشم در چشم نامحرم شود غش مي کردند. مامان دخترهاي زيادي را از بين فاميل به او پيشنهاد داده بود ولي او شديدا مخالف ازدواج فاميلي بود و از مامان خواسته بود بين غريبه ها برايش موردي مناسب البته با نظر خودش انتخاب کند. 27 سال سن داشت و مهندس کامپيوتر بود. با دوستش شرکتي دست و پا کرده و راضي به نظر مي رسيدند. داداش بهنام 30 ساله بود و خيلي زودتر از بهزاد ازدواج کرده بود و حالا دو دختر 6 ساله و 5 ساله داشت و با اقاجون که فروشگاه لوازم منزل در بازار داشت مشغول بود و به عبارتي عصاي دست آقاجون بود. بهنوش هم 25 ساله و به قول آقاجون من هم که ته تغاري خونه بودم 16 سال و امسال به سوم دبيرستان مي رفتم.


    بهنوش کمي سبزه با موهاي حالت دار مشکي بود ولي من پوست سفيدي داشتم و موهاي قهوه اي تيره و همين هميشه بهنوش را شاکي مي کرد. با نارضايتي به مامان مي گفت شما بين بچه هاتون فرق گذاشته ايد. مامان به اين حرف او مي خنديد و در جوابش مي گفت:


    - دخترم گلم سبزه ها نمک بيشتري دارند.


    من در ادامه ي حرف مامان مي گفتم:


    - راست ميگه مامان گمانم نمکش زياد بوده که مسعود را نمک گير کرده.


    و بهنوش از اين جواب ها خشونود مي شد ولي در عوض قد بهنوش از من خيلي کشيده تر بود و اندام زيبايي داشت که مرا عصباني مي کرد به همين خاطر هميشه دلم مي خواست کفش پاشنه بلند بپوشم تا از او کم نياورم گرچه بهنوش عثيده داشت که من هنوز تا 18 سالگي وقت قد کشيدن دارم ولي حالا عجله مي کنم. با اين وجود باز هم نگران بودن. از لحاظ چهره تقريبا مثل هم بوديم و به قول دختر خاله ام ميترا چشمهاي آهويي و کشيده و لبهاي قلوه اي داشتيم. از همه بهتر قشنگتر از نظر او گونه هاي برجسته مان بود.


    همين تعريف هايي که از چهره ي زيبايم مي شد مرا از خود راضي کرده بود. خيلي دوست داشتم جلب توجه پسران جوان را کنم. ياد ديشب افتادم.


    در همه ي عروسي ها و جشن هايمان بعد از رفتن غريبه ها زن و شوهر هاي و دختر پسر هاي فاميل با هم مي رقصيديم ديشب محسن برادر مسعود لحظه اي از کنارم دور نمي شد.


    به قدري برايش عشوه مي آمدم که حس مي کردم هر لحظه مي خواهد چيزي به من بگويد چشماش پر از احساس بود و مي فهميدم براي مهار اين احساس خيلي تلاش مي کرد.


    آخر شب هم که براي بدرقه عروس و داماد راهي بوديم من جلوي در بلاتکليف ايتاده بودم که صداي محسن را شنيدم او جلوي ماشين خواهرش نشسته بود . عقب ماشين بيشتر از حد ظرفيتش پر بود اما او تنها روي صندلي جلو کنار راننده که حامد شوهر مهناز بود نشسته بود.


    - بنفشه اگر مي خواهي بيا اينجا جاي يکي ديگر هم هست.


    و خودش جا باز کرد.


    بدم نمي امد کنارش بنشينم ولي مردد بودم عمدا کمي اين پا و ان پا کردم و بعد رفتم کنارش نشستم. مهناز و مريم دختر دايي هايم و بچه هايشان صندلي عقب را کاملا اشغال کرده بودند و با صداي بلند دستگاه ماشين دست مي زدند و هم خواني مي کردند.


    چند دقيقه نگذشته بود بهزاد را ديدم که با عجله مشغول مرتب کردن ماشين ها و جمع و جور کردن مهمان ها بود از کنارمان گذشت تا چشمش به من افتاد که تنگ بقل محسن نشسته بودم جلو امد. در جلو را باز کرد و با خوشرويي گفت:


    - بنفشه جان چرا اينجا نشستي جارا تنگ کردي. بيا بريم ماشين بهنام جا داره.


    منتظر نشد و مرا بيرون کشيد محسن گفت:


    - جامون تنگ نشده بهزاد.


    حامد پوزخندي معني دار زد ولي بهزاد نديده گرفت تشکر کرد و در ماشين را بست. همانطور که دست مرا گرفته بود و به طرف ماشين بهنام مي برد به نرمي گفت:


    - خواهر کوچولو داشتيم!


    خودم رو به نفهمي زدم و پرسيدم:


    - چيرو داشتيم؟!


    در جلوي ماشين بهنام را برايم باز کرد و مرا کنار فروغ همسر بهنام گذاشت و در گوشم آهسته گفت:


    - اي شيطون.


    بعد خطاب به فروغ گفت:


    - زن داداش، بنفشه تا رفيتم و برگرديم امانت دست شما.


    فروغ مرا کنارش جا داد و دستش را دور گردنم انداخت.


    - برو آقا بهزاد. اين کوچولو همه جا، جا ميگره.


    نسبت کوچولويي که به من چسبانده بود ناراحتم کرد، ولي به احترامش چيزي نگفتم. از سر شب با اين کفش هاي پاشنه ده سانتي کلي به خودم فشار آورده بودم ، موهايم را در آرايشگاه همراه عروس پيچيده بودم و با هزار خواهش تمنا مامان را راضي کرده و کمي آرايش کرده بودم و به نظر خودم يک خانم کامل بودم با اين حال کوچولو خطاب شدم.


    صداي چند ضربه به در افکارم را پاره کرد. وقتي گفتم بفرماييد در باز شد و سحر دختر بزرگ بهنام دوان دوان به طرفم دويد. بغل باز کردم و او را در آغوش کشيدم. مرا بوسيد و گفت:


    - عمه ماماني ميگه بيا پايين ديگه همه اومدند.



    من هم او را بوسیدم.


    - باشه خوشگله برو به مامانی بگو عمه تا 5 دقیقه دیگه میاد.


    با رفتن سحر از تختم بیرون امدم.لای در اتاقم را باز کردم و صدای شلوغی را شنیدم. خدارا شکر کردم که طبقه ی بالا سرویس بهداشتی داشت و لازم نبود برای این کار حتما پایین بروم. بعد از شستن سرو رویم و تعویض لباس جلوی پنجره امدم که ان را ببندم. سر پسر جوانی را در اتاق روبه رو دیدم و فهمیدم اتاق به پسر جوانی تعلق دارد. با دلخوری پنجره را بستم و از اتاق خارج شدم.


    از پله ها که پایین امدم سحر و صبا به طرفم دویدند. زانو زدم و هر دو را بغل گرفتم و بوسیدم. فروغ گفت:


    - چشمات چه بادی کرده بنفشه.


    سلام کردم. عمو مصطفی و عمو مرتضی هم با خانواده امده بودند مخصوصا که امروز جمعه هم بود.


    جواب سلامم را گرفتم و بعد از احوالپرسی به اشپزخانه رفتم. مامان جلو اشپزخانه به من ربخورد.


    - عجب صبح زود بیدار شدی و کمک کردی.


    - سلام مامان جون، خوب بیدارم می کردی.


    - علیک سلام. همچین بیهوش شده بودی که مگر می شنیدی. چند مرتبه اومدم صدات زدم بیفایده بود.


    مامان را بوسیدم و وارد اشپزخانه شدم. شوکت خانم کارگر مامان امده بود و از ان همه شلوغی شب گذشته اثری به جا نگذاشته بود حتی غذای ظهر هم آماده بود.یک فنجان برداشتم که برای خودم چای بریزم صدای بهنام را از جلو اشپزخانه شنیدم که صدا زد شوکت خانم .


    - سلام داداش مثل اینکه شوکت خانم رفته حیاط بشوره.


    - علیک سلام، پس خودت یک سینی چای کامل بریز و بیار.


    با یک سینی چای وارد پذیرایی شدم.سلام کردم و بعد از این که به همه چای تعارف کردم به اشاره اقاجون در کنارش نشستم. عمو مصطفی به رویم لبخند زد و به اقاجون گفت:


    - خوب داداش بهنوش را که فرستادی خانه بخت، بهزاد را هم امروز فردا پرش میدی می مونه ته تغاری. آقاجون دست سنگینش را دور گرنم انداخت و جواب داد:


    - خدارو شکر که برای این یکی هنوز خیلی وقت داریم. بنفشه تا دکتراش را بگیرد لااقل ده سال دیگه می شه عمو مصطفی خندید.


    - گمان نکنم. قولت میدم از همین فردا خاستگار ها پاشنه در خونتون را از جا در بیاورند.


    اقاجون روی سرم را بوسید.


    با این که از هر چی درس و کتاب بود حالم به هم می خورد به اجبار به روی آقاجون لبخند زدم.


    ناحار را خیلی زود صرف کردیم چونکه مامان نگران بود و می خواست زودتر به منزل دایی و مراسم پاتختی برسیم بعد از نهار به اتاقم رفتم، وقت زیادی نداشتم فوری دوش گرفتم و لباس پوشیدم فروغ را صدا زدم. امد موهایم را سشوار کشید. باز هم مثل دیشب اندکی دست به صورتم بردم و کمی ارایش کردم و دوباره همان کفشهای پاشنه بلند را پوشیدم.


    با ماشین بهنام رفتیم. جلوی در منزل دایی، محسن را دیدم. با دیدن من چشماش برقی زد و جلو امد. در ماشین را برایمان باز کرد . عمدا حالتی به خود دادم تا روسری ام بیوفتد تا دل اورا ضعف ببرم و مطمئن بودم که همینطور هم شد.


    همزمان با ما عروس را هم مسعور از ارایشگاه اورد . راستی از دیشب که بهنوش را ندیده بودم خیلی دلم برایش تنگ شده بود چه برسد به این که او برای زندگی به شیراز می رفت. جلو رفتم و با اشتیاق در اغوشش گرفتم دلم نیامد ببوسمش. حتی از دیشب هم خوشگلتر شده بود و مسعود یک لحظه چشم از او بر نمی داشت با هم وارد خانه شدیم. مانتو اش را که در اورد با لذت براندازش کردم.


    قد بلند و کشیده اش با لباس اندامی بند و دنباله دار صورتی با یقه و سر شانه های باز بی آستین زیبایی اش را نفس گیر کرده بود. ذوق زده گفتم:


    - بهنوش به خدا از دیشب هم خوشگل تر شدی. من جلو تر برم بگم اسپند آماده کنند خواهر خوشگلم چشم نخوره.


    قبل از رفتنم زن دایی با اسپند وارد اتاق شد با اشتیاق به عروس زیبایش نگاه کرد و اسپند را دور سرش چرخاند.


    مراسم عصرانه پاتختی که تمام شد زن دایی همه ی فامیل نزدیک را نگه داشت و به خاطر این که عروس داماد وقت زیادی نداشتند همان شب پا گشا گرفتند. آخر شب دایی به عنوان هدیه سوئیچ یک پراید صفر را به بهنوش داد.


    همان موقع هم آقاجون همه را برای فردا شب دعوت کرد. او هم می خواست قبل از رفتن عروس داماد پا گشا کرده باشد. شب که به خانه برگشتیم به اتاق رفتم دوباره صدای همان اهنگ های هیجان انگیز مرا به طرف پنجره کشید.


    پنجره را باز کردم ولی کر کره را کنار نزدم. باز هم پسرک را دیدم ولی این بار با دقت تر.


    تقریبا 20-19 ساله به نظر می رسید و تیپی جدید و تابع روز داشت از همان تیپ ها که می پسندیدم.


    صبح فردا بهنام قبل از رفتن به مغازه و بردن اقاجون فروغ و بچه ها را اورد و بعد از ظهر هم زودتر از بقیه خاله و میترا هم برای کمک آمدند. با رسیدن آنها بهزاد هم از شرکت برگشت.


    میترا با دیدن او برقی از شرم و شادی آمیخته در چشمانش پیدا شد.از نگاهش میفهمیدم که چقدر به بهزاد علاقمند است اما بهزاد مثل همیشه که رعایت می کرد برای راحتی انها به اتاقش رفت و تا سر شب و امدن مهمان ها بیرون نیامد.


    بعد از این که شیرینی و میوه ها را با کمک میترا روی میز چیدیم و کارمان تمام شد برای اماده شدن به اتاق رفتیم.


    میترا به روی تخت خالی بهنوش نشست و گفت:


    - خوب دیگه اتاق خالی مال خودت شد.


    با ناراحتی گفتم:


    - ولی حالا که دیگه بهنوش می رود خوشحال نیستم. از دیشب که تنها شدم جایش را خالی میبینم. رفتم حمام و وقتی برگشتم میترا پشت کر کره ایستاده و به پنجره رو به رو نگاه می کرد. باز هم صدای بلند اهنگ به گوش می رسید و همین باعث کشیده شدن میترا به ان مت شده بود. با وارد شدن من پرسید:


    - اخرش این ساختمونه تکمیل شد. ظاهرا کسی هم ساکن شده آره.


    با هیجان جواب دادم:


    - آره توی همین اتاق یک پسر جوان میشینه اون هم از اون تیپا.


    - به چه شود.


    صادقانه گفتم:


    - ولی اگر دختر می بود با هم دیگه دوست می شدیم بهتر می شد.


    میترا با لبخندی معنی دار گفت:


    - خوب با این دوست میشی. تو که بدت نمیاد.


    خندیدم.


    - دیدیش.


    - خودش را هنوز رویت نکردم. صدای اهنگش را شنیدم.


    - گوش میدی چه اهنگ هایی میگذاره. آدم حال می کنه.


    - اتفاقا خوبه. از این بابت که با هم تفاهم دارید.


»

>» موضوع : رمان ساحل آرامش

- محسن چه موس موسی دنبالت می کنه. وقتی تورا میبینه از ته دل میخنده.

- نه این که اشکان برای تو نمی کنه.

میترا به شانه ام کوبید.

- کی اشکان را تحویل می گیره. پسره ی لوس بچه ننه.

ناگهان بهنوش را پشت سرمان دیدیم که خیلی شاکی و جدی گفت:

- حالا کی گفته که شماها اینقدر بزرگ شده اید که برای محسن و اشکان شکلک در باورید.

من و میترا به هم نگاه کردیم و خندیدم. بهنوش رو به من اضافه کرد:

- لطف کنید عوض این چرند و پرندیات زودتر بیاید و پذیرایی کنید . مثلا من تازه عروسم و باید یک جا بنشینم.

به روی پنجه پا بلند شدم و با لذت گونه اش را بوسیدم.

- چشم خواهر خوشگلم. بسکه خوشگل شدی نمی تونم چشم ازت بردارم مثل ماه شدی. من که فکر می کنم آقا مسعود خوشبخت ترین داماد دنیاست که همچین عروس ماهی گیرش آمده.

بهنوش پشت گردنم را که می دانست به شدت حساسیت دارم گرفت و قلقلک داد و صدایم را درآورد.

- خیلی خوب اینقدر چاپلوسی نکن بجنب.

بهنوش بلوز پسته ای خوش دوخت با دامنی سبز پر رنگ تر از بلوزش که بلند هم بود پوشیده بود و شالی از مخلوط دورنگ به سرش انداخته بود که با پوستش خیلی هم خوانی داشت.

او از آشپزخانه بیرون رفت و کنار مسعود نشست. من و میترا شروع به پذیرایی کردیم. میترا عمدا قسمتی را که محسن نشسته بود به من واگذار کرد و من هر وقت به محسن می رسیدم برقی را در چشمانش حس می کردم او تازه 21 ساله شده بود و هنوز مدتی دیگر از سربازی اش مانده بود و من از این که اینچنین او را به بازی بگیرم خوشحال می شدم.

کم کم دیگر مهمان ها هم از راه می رسیدند و سرمان خیلی شلوغ شد. محسن برای کمک بلند شد و تا اخر شب پا به پای ما پذیرایی کرد ولی هر وقت به محسن نزدیک می شدیم متوجه نگاه نگران بهنوش می شدم و تا احساس می کرد که با هم تنها به آشپزخانه می رویم خودش را به بهانه ای پشت سرمان می رساند.

به قدری خسته شده بودم که وقتی مهمان ها رفتند نفسی به راحتی کشیدم و به اتاقم رفتم. وقتی به اتاقم رفتم بی اختیار به سمت پنجره نگاه کردم برق را روشن کردم. هنوز چند لحظه نگذشته بود که برق اتاق روبه رو یک لحظه خاموش روشن شد. خستگی زیاد قدرت هر گونه عکس العملی را از من گرفته بود. پس بی توجه به او پینجره را باز کردم و باز هم کر کره را کنار زدم. لباس عوض کردم و روی تخت افتادم.

به یاد بهنوش و نگاه عصبانی و نگرانش افتادم. او همیشه نگرانم بود مرا از این بابت ناراحت می کرد او فکر می کرد من بچه ام.البته این را همیشه به زبان می اورد.می گفت تو احساس می کنی که بزرگ شده ای ولی در اصل 16 سالگی اوج سن خطر برای دختران است که امیدوارم تو به سلامت از ان خارج شوی و دعوا و بحث ما همیشه بر سر همین بود.من واقعا احساس بزرگی می کردم و این را کاملا قبول داشتم حتی خیلی بیشتر از انها که ان موقع فکر می کردم امل هستند، میفهمیدم.

با این که از گیر دادن های بی موردش راحت می شدم ولی از رفتنش غصه دار بودم مسعود مهندس ساختمان بود. حدودا 6 ماه پیش شرکتش یک پروژه عظیم تجاری را در شیراز عهده دار شده بود که به نظر خودش تمام شدن این پروژه 5 الی 6 سال طول می کشید.

آنجا آپارتمانی اجاره کرده بودند و هفته پیش زن دایی و مامان و مهناز همراه جهاز مفصل بهنوش به شیراز رفته و خانه شان را چیده بودند.

از مرخصی مسعود مدت زیادی نمانده بود و قرار داشتند پس فردا به شمال بروند و بعد از یک ماه عسل یک هفته ای به شیراز بروند و زندگی مشترکشان را آغاز کنند.

به یاد حرکات یا به قول میترا موس موس های محسن افتادم لبخند زدم و خوابم برد.

فردا بعد از ظهر بهنوش و مسعود برای خداحافظی آمدند. جلوی در حیاط دست در گردنش انداختم و به قدری غمناک گریستم که اشک همه را درآوردم و بالاخره این بهزاد بود که مرا از او جدا کرد و محکم در آغوشش گشرفت.بهنوش با چشمانی اشکبار مرا بوسید. از زیر سینی آینه و قرآن گذشت و کنار مسعود در ماشین نشست. مامان اشکش را با گوشه چادر گرفت و کاسه اب را پشت سرشان پاشید.

بهزاد که بغض گلویش مشخص بود گفت:

- گریه نکن دیگه خواهر کوچولو، تو که هم مون رو ناراحت کردی. حالا خوبه که تا بود یکسره به هم می پریدید.

به اتاق که رسیدیم یک دستمال تازه از جعبه در اورد و به من داد.

- بگیر اشکهایت را پاک کن که الان بینی ات هم میاد بیرون.

میان گریه از این حرفش خنده ام گرفت.سحر و صبا هم با هم خندیدند.

بعد از شام بهنام و خانواده اش رفتند. به مامان در جمع اوری ظرف ها کمک کردم و آخر شب به اتاقم رفتم. چراغ اتاق را که روشن کردم باز هم برق اتاق روبه رو یک بار خاموش روشن شد. حوصله جواب گویی و یا فکر کردن به این موضوع را نداشتم. حتی به طرف پنجره هم نرفتم. لباس عوض کردم و روی تخت افتادم.

با نگاه کردن به تخت خالی بهنوش جای خالی اش را بیشتر حس کردم.چشمام خیس شد و از صمیم قلبم برایش آرزوی سعادت در کنار مسعود کردم.

فردا صبح باز هم از صدای اهنگ بیدار شدم چه دل خوشی داشت این پسره.

باید زودتر از تختم کنده می شدم. مامان تصمیم داشت با کمک شوکت خانم یکی دوروزه یک خانه تکانی درست و حسابی بکنیم و بعد برای خرید وسایل سال جدید تحصیلی که یک هفته دیگر آغاز می شد اقدام کنیم. بعد از شستن دست و صورتم و تعویض لباس برای بستن پنجره رفتم. پسرک رو به پنجره من ایستاده بود. تا کر کره را زدم که پنجره را ببندم چشمم به چشمش افتاد.

پنجره ها خیلی به هم نزدیک بود به وضوح لبخندش را دیدم. در همین موقع صدای خانمی را شنیدم.

- کامی پسرم گوشی را بردار. با تو کار دارند.

بدون این که عکس العملی نشان بدهم پنجره را بستم و از اتاقم بیرون امدم.

تا به پایین برسم به یاد پسرک بودم.یعنی اسمش چی بود.کامی یعنی چه؟ کامبیز ، کامران!

اصلا چرا به من لبخند زد. او هم فهمیده بود که همسایه اش دختره. برای همین جلو پنجره کشیک می داد و فهمیدم که روشن و خاموش کردن چراغ اتاقش هم بی دلیل نبوده.حتما می خواسته از این طریق رابطه برقرار کند.من چند لحظه سر و صورتش را دیده بودم.قیافه بدی نداشت. موهایش بلند بود و طبق مد روز آراسته بود. شلوغ و پلوغ و نامرتب که از نظر من خیلی هم جالب آمد.

صدای مامان و شوکت خانم از اشپزخانه می آمد. جلوی در اشپزخانه ایستادم و سلام کردم. جواب سلامم را گرفتم مامان گفت:

- زود مادر صبحانه ات را بخور و از اتاق پذیرایی شروع کن. صندلی بگذار و دکور ها را دستمال کشی کن.

ایفون زنگ زد. گوشی را برداشتم و صدای فریده خانم همسایه ی دیوار به دیوارمان را تشخیص دادم. چند لحظه بعد فریده خانم وارد شد. مامان برای استقبالش از آشپزخانه بیرون امد. سلام کردم

 

سلام به روی ماهت بنفشه جان.

و بعد در جواب سلام مامان گفت:

- سلام خانم خسته و دلتنگ نباشید.

مامان تعارفش کرد.

- سلامت باشید. بفرما بشین.

فریده خانم که خیلی با مامان صمیمی بود در جواب تعارفش گفت:

- نه عزیز امروز روز نشستن و مزاحم شدن نیست. برای جا خالی بهنوش جان. برو من هم میام توی آشپزخونه که از کارت نیوفتی.

و او را که مخالف بود به زور به طرف آشپزخانه حل داد. مامان و شوکت خانم دوباره مشغول شدند فریده خانم هم روی صندلی نشست. برای خودم و او چای ریختم فنجان را از من گرفت تشکر کرد و گفت:

- واه واه افاده ها طبق طبق. این همسایه جدید را دیدی زهرا جان؟

- نه چطور مگه.

- یه جوری بودن. از اون افاده ای ها. جلو در خونشون دیدمش رفتم سلام کردم . فکر کردم مثل خودمونه . یک عینک دودی گنده به چشمش زده بود. ناخن هاش بلند و لاک زده. طوره نگاهم کرد و به زحمت جواب سلامم را داد که انگاری به زیر دستش جواب میده1 حالم ازش به هم خورد.

مامان اخم کرد.

- به مردم چی کار داریم فریده جان به ما چه. خوب هر کسی یک جور اخلاقی داره. نهایتش دیگه سلامش نمی کنیم.

فریده خانم با ناراحتی دستی تکان داد.

- من که دیگه عمرا. ارزش نداره.

از همسایه جدید که اسم پسرش کامی بود حرف می زد. بدون توجه به صحبت های انها چایی را خوردم و به جای صبحانه دو تا شیرینی خوردم. دستمال های گردگیری را برداشتم و از آشپزخانه خارج شدم.

ان روز و روز بعد سه نفری به شدت کار کردیم و کل خانه را حسابی تمیز کردیم. مدرسه هم خوب چیزیه. اگه درس هم نمی خواندم حداقل از این کارهای طاقت فرسا که راحت بودم.

دلم برای شیطنت های بین مدرسه و گلناز تنگ شده بود. او زیاد با کارهای من موافق نبود ولی خوب بالاخره دوست بودیم و هیچکدام دلمان نمی امد تنهایی به مدرسه برویم.

گلناز همکلاسی ام دو کوچه با ما فاصله داشت. جلو کوچه انها سوار اتوبوس می شدیم و به دبیرستان می رفتیم در مدت تعطیلات فقط دو مرتبه همدیگر را دیده بودیم. بیشتر با تلفن با هم در ارتباط بودیم و برای اول مهر روز شماری می کردیم.

او درسش از من خیلی بهتر بود. البته به قول بهنوش من هم برای یادگیری استعداد خوبی داشتم ولی دل به درس نمی دادم. نظرم این بود که انها زندگی را به خود سخت می گیرند. و با درس خواندن زیاد در جوانی شان لذت نمی برند. تازه کارها تمام شده بود که بهزاد از شرکت برگشت.

- عرض سلام و خسته نباشید به مادر و خواهر عزیزم.

سلام کردم مادر هم جوابش را داد:

- علیک سلام مادر. تو هم خسته نباشی.

نگاهی به اطراف انداخت و جواب داد:

- خستگی ما کجا و خستگی شما کجا.

تازه از حمام در امده بودم. روی مبل جلوی تلوزون لم داده بودم و خستگی می گرفتم. وقتی بهزاد تعویض لباس کرد و از اتاقش بیرون امد مامان رو به من گفت:

- بنفشه جان پاشو مادر یکسری چایی برامون بیار.

بهزاد قاطعانه گفت:

- نه مامان شما دوتا خسته اید. وظیفه ی منه که چایی براتون بیارم نه شما.

چقدر بهزاد آقاست. خوش به حای کسی که می خواهد همسر بهزاد شود. تازه بهزاد با سینی چای در کنارم نشست و یک فنجان به دستم داد که تلفن زنگ زد. خودش گوشی را برداشت. از صحبت هایش فهمیدم که بهنوش است. از جا پریدم و با اشتیاق جلوی بهزاد ایستادم . بهزاد بعد از احوال پرسی و خوش و بش و صحبت های معمول خداحافظی کرد و گوشی را به طرف مامان گرفت .

مامان که نگاه ملتمس مرا دید اجازه داد. گوشی را گرفتم.

- الو سلام بهنوش.

صدای بهنوش سرشار از خوشی بود.

- سلام خواهر جون چطوری.

- خوبم تو چطوری؟ آقا مسعود چطوره.

- خوبه عزیزم. خودم هم خوبم. جاتون خیلی خالیه.

- الان کجایید.

توی یک ویلا در رامسر. از اون بارون هایی هم که تو خیلی دوست داری میاد. با دیدن بارون یاد تو کردم.

- متشکرم. تا کی هستید.

- انشاالله خدا بخواهد فردا راه می افتیم به طرف شیراز.

- خوب کی می آیی تهران.

صدای خنده بلند و سرخوش بهنوش را شنیدم.

- حالا بگذار برسیم شیراز بعد بپرس کی برمی گردید.

خندیدم.

- اتفاقا من هم جای تو را این دوروزه برای خونه تکونی خالی کردم.

- ای بدجنس ناقلا. اون موقع هم وقتشه جای منو خالی کنی.

- امیدوارم. بهتون خیلی خوش بگذره. از طرف من به آقا مسعود هم سلام برسون. مامان اینجا منتظره می خواد باهات صحبت کنه . از من خداحافظ.

گوشی را به مامان دادم. با شنیدن صدای خواهرم انگار خستگی از تنم گرفته شد. با خوشحالی کنار بهزاد نشستم و دوباره فنجان را برداشتم. وقتی مامان صحبت هایش با بهنوش و مسعود تمام شد نست پرسیدم:

- مامان کی میریم شیراز.

مامان نگاه متعجبش را به بهزاد سپس به من انداخت.

- بگذار برسند برسند سر خونه و زندگیشان فرصت برای شیراز رفتن زیاده.

بهزاد خندید و دستش را دور گردنم انداخت.

- به حرف این کوچولو گوش نکن مامان . الان خسته است و در هم و بر هم حرف می زنه.

شب که برای خوابیدن به اتاقم رفتم اینبار به جای صدای دستگاه صدای گیتار شنیدم. چند لحظه بعد از این که چراغ را روشن کردم صدای گیتار قطع شد و چراغ اتاق او خاموش روشن شد. صدای گیتار را دوباره نشنیدم. حدس زدم منتظر جواب مانده. بدم نمی امد کمی سر به سرش بگذارم پس چراغ را یک بار خاموش و روشن کردم. چند دقیقه بعد صدای گیتار دوباره به گوش رسید که کسی هم با ان می خواند.

فردا بعد از ظهر همراه مامان به بازار رفیتم و طبق معمول پا در یک کفش کردم و مانتو و دیگر وسایلم را از بهترین و جدید ترین مد روز البته به صورتی که مدرسه زیاد ایراد نگیرد خریدیم.

خوشحال و راضی به خانه برگشتیم. همزمان با رسیدن ما یک ماشین جلو در منزل ایستاد و خانمی خوش تیپ با قدی بلند و شالی که فقط نصف موهایش را می پوشاند به قول فریده خانم با تکبر تمام از ان خارج شد. اهسته به مامان گفتم:

- فکر می کنم خانمی که فریده خانم می گفت همین باشه.

ما جلوی منزلمان رسیده بودیم مامان در جواب گفت:

- خوب باشه. بیا توی خونه.

بهزاد قبل از ما رسیده بود. با هیجان و اشتیاق وسایلم را یکی یکی نشانش دادم. بهزاد چهره در هم کشید.

- مامان این مانتو را دبیرستان ایراد نمی گیره.

مامان با دلخوری جواب داد:

- چه می دونم . خودش که میگه نه من که حریفش نیستم.

خودم پریدم وسط.

- نه داداش رنگش تیره است. چیزی نیست فقط کمی مده اونم گیر نمی دهند. پارسال خیلی ها از این مدل می پوشیدند.

- شاید خیلی ها از این کار ها بخواهند بکنند ولی فکر نمی کنم در خور شخصیت خواهر کوچولوی من باشه.

- داداش شما هم خیلی سخت می گیرید . آخه من جوونم و دوست دارم.

- دوست داری چی؟ که جلب توجه کنی. بخدا خواهرم هر چی باوقار تر باشی بیشتر جلب توجه می کنی.

بهترین و موئثر ترین حربه ای را که بلد بودم به کار بستم. دستم را دور گردنش انداختم و گونه هایش را بوسیدم. او هم با دلخوری صورتم را بوسید و کنارم زد.

- ما وظیفه داریم تو را راهنمایی بکنیم تو هم سعی کن به گوش بگیری.

برای اینکه به این بحث کسل کننده خاتمه دهم سر تکان دادم.

- چشم داداش خوبم. قول می دهم دختر خوبی باشم.

ولی حقیقت این بود که نمی خواستم به قولم عمل کنم. همان شب به محض وارد شدن به اتاقم با علامت دادن کامی من هم چراغ را خاموش و روشن کردم. یعنی اولین سیم های ارتباطی را من متصل کردم. پنجره را هم باز کردم و کمی از کر کره را کنار زدم.

کامی جلوی پنجره ایستاده بود به رویم لبخند زد. باز هم لبخندش را ندیده گرفتم. ان شب با خیال او خوابیدم. در اوج 16 سالگی و خامی او را مرد رویاهایم میدیدم. همانطور که دوست داشتم شاد و شنگول و تابع مد روز بود.

چند روز گذشت. کم کم شب ها کر کره بیشتر کنار می رفت و حالا جسور تر با لباسهای بی آستین و موهای باز روی شانه ام به راحتی در برابر چشمان حریص او که هر چند وقت یکبار نگاهش در اتاق من بود در اتاق رزه می رفتم و هر شب او مقدار بیشتری از فکرم را اشغال می کرد و جای خالی بهنوش را می گرفت.

با گلناز برای روز اول مهر قرار گذاشته بودیم.

قبل از بیرون رفتنم دوباره خودم را در آینه برادنداز کردم. از نظر خودم کامل بودم و دل جوان ها را به راحتی آب می کردم. خشنود و سر حال از خانه خارج شدم. جلو کوچه گلناز به هم رسیدیم. با خوشحالی همدیگر را در آغوش گرفتیم. چند تا پسر از کنارمان گذشتند و چندتا متلک نثارمان کردند. گلناز سرخ شد و من که متوجه شدم به خوبی مورد توجه قرار گرفته ام قند در دلم آب شد.

تا مدرسه انقدر حرف برای گفتن انبار کرده بودیم که گذشت مسیر را نفهمیده و یک ایستگاه گذشته از مدرسه به خود امدیم. با کلی خنده مسیر را برگشتیم.

بوی مهر و بوی مدرسه. بچه ها با خوشحالی از هم استقبال می کردند و همه شاد بودند.

باز هم با گلناز کنار هم بودیم. با دبیر های تازه آشنا شدیم و بهتررین دقایق یعنی دقایق زنگ تفریح را با هم گذراندیم و ساندویچ خوردیم. ظهر که به منزل برگشتم روحیه ام تازه بود. درباره ی کامی چیزی به گلناز نگفتم. تا وارد اتاق شدم کیفم را گذاشتم و ضبط را روشن کردم. یعنی ورودم را اعلام کردم. کامی فورا جلوی پنجره امد. کمی کر کره را کنار زدم برایم دست تکان داد. حس کردم او هم بیشتر به من وابسته شده است. در جواب دست تکان دادانش نیم لبخندی زدم و از جلوی پنجره کنار رفتم.

صبح فردا که برای رفتن به دبیرستان از منزل خارج شدم او را جلو در منزل خودشان دیدم. برای اولین بار با روبه رو شدن پسری بر خود لرزیدم. خودم هم علت این اضطراب را نفهمیدم.

مسیرم از جلوی او می گذشت. کسی در کوچه نبود. با زانوان لرزان به کنارش رسیدم. با صدایی که به نظرم خوش آهنگ ترین موسیقی دنیا بود آهسته گفت: - سلام خانم. من کامران هستم.

هیجان زده تر از ان بودم که واکنش نشون بدم.

 

- محسن چه موس موسی دنبالت می کنه. وقتی تورا میبینه از ته دل میخنده.

- نه این که اشکان برای تو نمی کنه.

میترا به شانه ام کوبید.

- کی اشکان را تحویل می گیره. پسره ی لوس بچه ننه.

ناگهان بهنوش را پشت سرمان دیدیم که خیلی شاکی و جدی گفت:

- حالا کی گفته که شماها اینقدر بزرگ شده اید که برای محسن و اشکان شکلک در باورید.

من و میترا به هم نگاه کردیم و خندیدم. بهنوش رو به من اضافه کرد:

- لطف کنید عوض این چرند و پرندیات زودتر بیاید و پذیرایی کنید . مثلا من تازه عروسم و باید یک جا بنشینم.

به روی پنجه پا بلند شدم و با لذت گونه اش را بوسیدم.

- چشم خواهر خوشگلم. بسکه خوشگل شدی نمی تونم چشم ازت بردارم مثل ماه شدی. من که فکر می کنم آقا مسعود خوشبخت ترین داماد دنیاست که همچین عروس ماهی گیرش آمده.

بهنوش پشت گردنم را که می دانست به شدت حساسیت دارم گرفت و قلقلک داد و صدایم را درآورد.

- خیلی خوب اینقدر چاپلوسی نکن بجنب.

بهنوش بلوز پسته ای خوش دوخت با دامنی سبز پر رنگ تر از بلوزش که بلند هم بود پوشیده بود و شالی از مخلوط دورنگ به سرش انداخته بود که با پوستش خیلی هم خوانی داشت.

او از آشپزخانه بیرون رفت و کنار مسعود نشست. من و میترا شروع به پذیرایی کردیم. میترا عمدا قسمتی را که محسن نشسته بود به من واگذار کرد و من هر وقت به محسن می رسیدم برقی را در چشمانش حس می کردم او تازه 21 ساله شده بود و هنوز مدتی دیگر از سربازی اش مانده بود و من از این که اینچنین او را به بازی بگیرم خوشحال می شدم.

کم کم دیگر مهمان ها هم از راه می رسیدند و سرمان خیلی شلوغ شد. محسن برای کمک بلند شد و تا اخر شب پا به پای ما پذیرایی کرد ولی هر وقت به محسن نزدیک می شدیم متوجه نگاه نگران بهنوش می شدم و تا احساس می کرد که با هم تنها به آشپزخانه می رویم خودش را به بهانه ای پشت سرمان می رساند.

به قدری خسته شده بودم که وقتی مهمان ها رفتند نفسی به راحتی کشیدم و به اتاقم رفتم. وقتی به اتاقم رفتم بی اختیار به سمت پنجره نگاه کردم برق را روشن کردم. هنوز چند لحظه نگذشته بود که برق اتاق روبه رو یک لحظه خاموش روشن شد. خستگی زیاد قدرت هر گونه عکس العملی را از من گرفته بود. پس بی توجه به او پینجره را باز کردم و باز هم کر کره را کنار زدم. لباس عوض کردم و روی تخت افتادم.

به یاد بهنوش و نگاه عصبانی و نگرانش افتادم. او همیشه نگرانم بود مرا از این بابت ناراحت می کرد او فکر می کرد من بچه ام.البته این را همیشه به زبان می اورد.می گفت تو احساس می کنی که بزرگ شده ای ولی در اصل 16 سالگی اوج سن خطر برای دختران است که امیدوارم تو به سلامت از ان خارج شوی و دعوا و بحث ما همیشه بر سر همین بود.من واقعا احساس بزرگی می کردم و این را کاملا قبول داشتم حتی خیلی بیشتر از انها که ان موقع فکر می کردم امل هستند، میفهمیدم.

با این که از گیر دادن های بی موردش راحت می شدم ولی از رفتنش غصه دار بودم مسعود مهندس ساختمان بود. حدودا 6 ماه پیش شرکتش یک پروژه عظیم تجاری را در شیراز عهده دار شده بود که به نظر خودش تمام شدن این پروژه 5 الی 6 سال طول می کشید.

آنجا آپارتمانی اجاره کرده بودند و هفته پیش زن دایی و مامان و مهناز همراه جهاز مفصل بهنوش به شیراز رفته و خانه شان را چیده بودند.

از مرخصی مسعود مدت زیادی نمانده بود و قرار داشتند پس فردا به شمال بروند و بعد از یک ماه عسل یک هفته ای به شیراز بروند و زندگی مشترکشان را آغاز کنند.

به یاد حرکات یا به قول میترا موس موس های محسن افتادم لبخند زدم و خوابم برد.

فردا بعد از ظهر بهنوش و مسعود برای خداحافظی آمدند. جلوی در حیاط دست در گردنش انداختم و به قدری غمناک گریستم که اشک همه را درآوردم و بالاخره این بهزاد بود که مرا از او جدا کرد و محکم در آغوشش گشرفت.بهنوش با چشمانی اشکبار مرا بوسید. از زیر سینی آینه و قرآن گذشت و کنار مسعود در ماشین نشست. مامان اشکش را با گوشه چادر گرفت و کاسه اب را پشت سرشان پاشید.

بهزاد که بغض گلویش مشخص بود گفت:

- گریه نکن دیگه خواهر کوچولو، تو که هم مون رو ناراحت کردی. حالا خوبه که تا بود یکسره به هم می پریدید.

به اتاق که رسیدیم یک دستمال تازه از جعبه در اورد و به من داد.

- بگیر اشکهایت را پاک کن که الان بینی ات هم میاد بیرون.

میان گریه از این حرفش خنده ام گرفت.سحر و صبا هم با هم خندیدند.

بعد از شام بهنام و خانواده اش رفتند. به مامان در جمع اوری ظرف ها کمک کردم و آخر شب به اتاقم رفتم. چراغ اتاق را که روشن کردم باز هم برق اتاق روبه رو یک بار خاموش روشن شد. حوصله جواب گویی و یا فکر کردن به این موضوع را نداشتم. حتی به طرف پنجره هم نرفتم. لباس عوض کردم و روی تخت افتادم.

با نگاه کردن به تخت خالی بهنوش جای خالی اش را بیشتر حس کردم.چشمام خیس شد و از صمیم قلبم برایش آرزوی سعادت در کنار مسعود کردم.

فردا صبح باز هم از صدای اهنگ بیدار شدم چه دل خوشی داشت این پسره.

باید زودتر از تختم کنده می شدم. مامان تصمیم داشت با کمک شوکت خانم یکی دوروزه یک خانه تکانی درست و حسابی بکنیم و بعد برای خرید وسایل سال جدید تحصیلی که یک هفته دیگر آغاز می شد اقدام کنیم. بعد از شستن دست و صورتم و تعویض لباس برای بستن پنجره رفتم. پسرک رو به پنجره من ایستاده بود. تا کر کره را زدم که پنجره را ببندم چشمم به چشمش افتاد.

پنجره ها خیلی به هم نزدیک بود به وضوح لبخندش را دیدم. در همین موقع صدای خانمی را شنیدم.

- کامی پسرم گوشی را بردار. با تو کار دارند.

بدون این که عکس العملی نشان بدهم پنجره را بستم و از اتاقم بیرون امدم.

تا به پایین برسم به یاد پسرک بودم.یعنی اسمش چی بود.کامی یعنی چه؟ کامبیز ، کامران!

اصلا چرا به من لبخند زد. او هم فهمیده بود که همسایه اش دختره. برای همین جلو پنجره کشیک می داد و فهمیدم که روشن و خاموش کردن چراغ اتاقش هم بی دلیل نبوده.حتما می خواسته از این طریق رابطه برقرار کند.من چند لحظه سر و صورتش را دیده بودم.قیافه بدی نداشت. موهایش بلند بود و طبق مد روز آراسته بود. شلوغ و پلوغ و نامرتب که از نظر من خیلی هم جالب آمد.

صدای مامان و شوکت خانم از اشپزخانه می آمد. جلوی در اشپزخانه ایستادم و سلام کردم. جواب سلامم را گرفتم مامان گفت:

- زود مادر صبحانه ات را بخور و از اتاق پذیرایی شروع کن. صندلی بگذار و دکور ها را دستمال کشی کن.

ایفون زنگ زد. گوشی را برداشتم و صدای فریده خانم همسایه ی دیوار به دیوارمان را تشخیص دادم. چند لحظه بعد فریده خانم وارد شد. مامان برای استقبالش از آشپزخانه بیرون امد. سلام کردم

 

سلام به روی ماهت بنفشه جان.

و بعد در جواب سلام مامان گفت:

- سلام خانم خسته و دلتنگ نباشید.

مامان تعارفش کرد.

- سلامت باشید. بفرما بشین.

فریده خانم که خیلی با مامان صمیمی بود در جواب تعارفش گفت:

- نه عزیز امروز روز نشستن و مزاحم شدن نیست. برای جا خالی بهنوش جان. برو من هم میام توی آشپزخونه که از کارت نیوفتی.

و او را که مخالف بود به زور به طرف آشپزخانه حل داد. مامان و شوکت خانم دوباره مشغول شدند فریده خانم هم روی صندلی نشست. برای خودم و او چای ریختم فنجان را از من گرفت تشکر کرد و گفت:

- واه واه افاده ها طبق طبق. این همسایه جدید را دیدی زهرا جان؟

- نه چطور مگه.

- یه جوری بودن. از اون افاده ای ها. جلو در خونشون دیدمش رفتم سلام کردم . فکر کردم مثل خودمونه . یک عینک دودی گنده به چشمش زده بود. ناخن هاش بلند و لاک زده. طوره نگاهم کرد و به زحمت جواب سلامم را داد که انگاری به زیر دستش جواب میده1 حالم ازش به هم خورد.

مامان اخم کرد.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 18 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 15:49 ] [ MoH3en ] [ ]